مادر نامزدم یه حلقه نشونم داد
قشنگ بود، گفت اینو قبلا برای پسرم خریدم
من خوشحال شدم، ذوق داشتن و سال ها منتظر که پسر ازدواج کنه و اون عروس انتخابی من بودم
بعد ما با هم رفته بودیم برای خرید کت و شلوار دامادی و اینها
توی راه که داشتیم میرفتیم یهو یه چیزی مثل خورده افتاد تو ذهنم
نمیدونستم بگم یا نگم
در سکوت کامل کنار هم راه میرفتیم
نامزدم گفت ساکتی
گفتم آره یه سوال میخوام بپرسم اما نمیدونم درسته پرسیدنش یا نه
گفت بپرس
گفتم حلقه ای که مادرت نشونم داد ،خیلی قشنگه ،منم دوستش دارم، اما اگر مادرت به نیت کس دیگه ای خریده، من نمیخوامش
نامزدم قدم هاش رو تندتر کرد و رفت جلوتر و به خواهرش گفت حلقه رو عوض کنیم
دلم برای دلم میسوزه تو اون لحظه
و حس کردم نامزدم رفت تو یه حال و هوای دیگه
یه حال و هوایی که انگار مثلا دلت میخواد به جای فلانی، بهمانی کنارت راه میرفت و خرید میکرد
بعد یه تایمی، اومد گفت حلقه رو بخوایم عوض کنیم، اینقدر ضرر میکنیم
فکر کنم خانوادش اینو گفته بودن
من گفتم من این حلقه رو نمیخوام، اصلا کلا حلقه نمیخوام، همون انگشتر نشون بسه
حلقه رو عوض کردن
پ ن : نامزدم تو جلسه مشاوره گفته بود که خاستگاری کسی رفته بودن، اما نامزدی نکردن، حدود سه ماه طول کشید، خودمم ازش پرسیدم، گفت اختلاف سنی داشتیم به همین خاطر جواب رد دادن