روزها می گذشت و ما باهم حرف میزدیم اون راننده لکوموتیو بود و تو ماموریت یا سر کار بودنی بهم پیام میداد یبار اولین و آخرین تماس ما باهم ۱۰ شب بود تلفنی باهم حرف زدیم اون شب من تنها خونه بودم ... یادمه یه روز باشماره دیگه برام پیام فرستاد که این گوشی دوستمه وسیم کارت خودم گم شده مجبور شدم با گوشی دوستم پیام بدم برات که نگرانم نشی هر وقت اومدم خودم پیام میدم برات یکی دوروز با اون سیم پیام میداد دیگه متوجه شده بودم گوشی خودشه ولی زیر بار نمی رفت مطمعن شدم برای ترس از خانواده ای که داشت میگفت برای من نیست ... منم پیام نمی دادم براش تا خودش پیام بده یبار ش یادمه سه روز ازش بی خبر بودم پیام دادم به شماره ی به ظاهر دوستش و گفتم لطفا به فلانی بگید بامن تماس بگیره ۵ دقیقه بعد دیدم پیام داد برام مطمعن ترشدم گوشی خودشه بیشتر فاصله گرفتم ...بعد ۶ ۷ ماه دوستی یه روز از زمستون اومد گفت قصد ازدواج داری یا نه منم بدم نیومد و گفتم اره اگه ادم خوبی باشه چرا که نه ... گفت پس من شماره دوستم رو میدم بهت مجرده پسر خوبیه اگه بتونی راضیش کنی.. منم یکم دودل شدم چون داشت قاطعانه میگفت هیچ وقت تا اون حد قاطعانه نبودم و با یکم مکث گفتم باشه اگه خودت میشناسیش و پسر خوبیه اره بده ..اولش اسم مشخصات یه پسر رو بهم داد بدون شماره دیگه پیامی ازش ندیدم تا فرداش که ۱۱ صبح اومد و شماره مشخصات یکی دیگه رو داد منم اصلا نپرسیدم چرا دیروزی رو شماره ش رو ندادی یه جورایی حس کردم اگه بپرسم میگه هول عروس شدنه به هر حال معذب شدم و نپرسیدم تو دلم گفتم شاید اینی که شماره ش رو فرستاده بهتر از مشخصات دیروزی هست..