میخوام داستان زندگیمو بگم شما کمکم کنیدمختصر و کوتاه میگم
من ۱۹ ،۲۰ سالمه دوبار با اشخاص مختلف قبل نامزدم تو رابطه بودم ولی به دلیل خیانتاشون بهم خورده
این بار نامزدم حس میکردم خداس خیلی بهش اعتماد کردمک متاسفانه فهمیدم چندین بار با دخترا لاس زده و خیانت درحد چتکردن کرده.
میدونم الان میخواید بیاید بگید ضعیفی احمقی فلانی بهمانی اینارو خودم میدونم
من اینو خیلیییی دوستش دارم .ولی دیگه به اینجام رسیده خسته شدم از اینکه بهش اعتماد ندارم مثلا همین امشب یکساعت دیر جوابمو داد یه دعوای خیلی بدی کردیم گفت خستم کردی بس که گیر میدی دیگه به خدا هم اعتمادندارم اینو اون گفت منم برگشتم گفتم حتما یکی بهت خیانت کرده که ب خدا همم اعتماد نداری بعد اینوک شنید شروع کردکفرگفتن و چرت و پرت گفتن😞 گفتم بخاطر این رفتارت دیگازت خوشم نمیاد گفت تو چه سگی هستی که برام مهم باشه از من خوشت بیاد یا نه
بعدشم گفت بخاطر این رفتارات هزار بارم بهت خیانت کنم کمه
اخرشم ی بار دیگ با خودم میگم تو ک بهم اعتماد نداری و فکمیکنی خیانت میکنم پس بزار خیانت کنم ک اش نخورده و دهن سوخته نشم
و کلی از این حرفا که من از وقتی با تو هستم بلای اسمونی برام نازل میشه و فلان و بهمان
گفتم تقصیر خودته با دخترا لاس زدی بعد خیال داری بهت اعتماد کنم گفتش که کاش همون موقع این چیزارو از من دیدی تمومش میکردی که انقد عذاب نکشم گفتم مناومدم تمومش کنم تو نزاشتی، گفت من دیدم تو ناراحتی گفتم باهات حرف بزنم 💔😞
خلاصه خسته شدم بخدا خودمم نابود شدم.هرچی میام این رابطه کسافتو تموم کنمنمیشه بدجور دوسش دارم اصلا نمیتونم😭چیکار کنم
ب عنوان ی خواهر بهم بگید چه غلطی بکنم😭