دانشجو بودیم تو شهری با هزار کیلومتر فاصله از شهرمون یه دوست خوابگاهی داشتم ۴ سالی ازم کوچیکتر بود اونموقع شیطون بودیم ولی خدا شاهده هیج کار بدی نمیکردیم تو دنشگاهمون بیرون از شهر بر بیابون بود خاستیم بریم شهر سوار ماشین یکی از هم دانشگاهیامون شدیم نمیشناختیمشون اعتماد کردیم
هیچی دیگه پسرا بردنمون بیرون شهر سمت یه کوهی بود اونجا یکیشون میومد طرف من یکیشون طرف دوستم حتی بمون گفتن اگه فرار کنید اون ساختمونای نیمه کاره پر کارگر افغانیه ک بدتر سرتون میارن
نمیدونمچی شد که دلشون برحم اوند یادم نیس بخاطر گریمون بود یا حرفی زدیم یا خودشون پشیمون شدن دستشونم بهمون نخورد برمون گردوندن تو شهر اون سال ها خیلی از این حوادث پی شمیومد و اون پسرا هم حالت طبیعی نداشتن نمیدونم شاید چیزی مصرف کرده بودن