یادش بخیر سال ۹۲, ۱۳ ساله بودم در مدرسه نمونه دولتی درس میخواندم زرنگ بودم نفر اول در المپیاد علمی شدم و در آن زمان ما را به اردوی قم بردند یعنی هر کس که ر هر کلاس نفر اول تا سوم شده بود را به اردوی قم میبردند ما هم رفتیم تا به حال مسافرت نرفته بودم و این اولین مسافرتم و از قضا اولین مسافرت گروهیم بود که بدون پدر مادرم میرفتم
چند تا از مسئولین مدرسه مدیر و خواهر کوچک مدیر آنجا بود شهر ما تا قم ۱۴ ساعت فاصله دارد و آن زمان با اتوبوس رفتیم ما در اوج روزهایی که باید برای من خوش میگذشت ناگهان سفر زهرم شد
هیچ وقت یادم نمیرود من هنوز خیلی بچه بودم حتی من نمیدونستم که چه جوری بچهها متولد میشن لک لک اینا
به خواهر کوچک مدیر گفتم تو چند سال داری
نمیدونم اون نوجوان بود از ما بزرگتر بود شاید دبیرستان میخوند شاید دیپلم داشت خیلی خیلی بهم پرخاش کرد و گفت میدونی من چند سال از تو بزرگترم تو حق نداری من رو تو خطاب کنی و باید شما میگفتی
آب سرد یخ ریختن رو سرم من نمیدونستم چیکار کنم دائم در طی سفر به من تیکه مینداخت تیکههای خیلی بد
یه بار به روم گفت میدونستی خیلی گوشت تلخی در حالی که من کل سفرو ناراحت بودم و هیچ حرفی به هیچکس نزده بودم و کلاً تو خودم بودم من هیچ حرفی پشت سر اون یا هیچ کاری نمیکردم که اون بهم بگه گوشت تلخی
من نمیدونستم گوشت تلخ بودن یعنی چه اونقدر بچه بودم به دوستم گفتم فلانی بهم میگفت گوشت تلخ گفت این حرف بدیه
در طی سفر سعی کردم مثلاً بار جابجا کنم یا خوش خدمتی کنم بلکه منو دوست داشته باشه اما دائماً بهم تیکه مینداخت و من مات و مبهوت که علت این تکه ها چیه
خوش خنده بود اما من رو که میدید خنده اش خشک میشد
همه بچهها رفتیم حیاط اون مدرسهای که توش اسکان داشتیم تا والیبال بازی کنیم و اون با همه گرم گرفته بود اما وقتی که من خواستم به حیاط بروم به همه گفت اون نه اون باشه من نیستم اون نیاد فقط
بغضم ترکید اونقدر گریه کردم هیچکس گریمو ندید فقط به ناظممون گفتم و گفتم خانم خواهش میکنم هیچکس نفهمه من از اون ناراحتم بالاخره خواهر مدیره
گذشت و گذشت هر موقع که اون رو ناگهانی توی شهر یا توی نمازی جایی میدیدم حالم بد میشد و اون صحنهها یادم میافتاد
میگفتم خدایا یعنی چی ممکنه که اینجوری نسبت به بچه ۱۳ ساله کرده باشه
زهرترین خاطرات نوجوانی اونجا بود اونجا که باید خوش میگذروندم
حالا حرفم اینه
من بزرگ شدم به مقامهای بالا رسیدم شدم دبیر ادبیات
از قضا تو همون مدرسه نمونه دولتی
خبر داشتم که ایشون بعدها ۵ سال تو نهضت تدریس کردن و الان جذب آموزش و پرورش شدند
امروز جلسه شورای دبیران داشتیم وقتی که رفتم دیدم بله ایشون هم اونجاست
کلا کپ کرده بودم خیلی ناراحت بودم بعضی زخما هیچ وقت ترمیم نمیشن .... هنوز هم اون لبخند لعنتی و شیطانیش رو داشت هنوزم هایی که بهم مینداخت جلو چشمم بود هنوزم اون لبخندی که به همه میزد و وقتی به من میرسید لبخندش خشک میشد تو ذهنمه....
الان من تبدیل شدم به بهترین معلم دانش آموزا ولم نمیکنن از سر کولم بالا میرن دانش آموز راهنمایی هستند تو اون مدرسه تو همون مدرسهای که خوندم ..