همکارم تعریف میکرد که پسر عموش ۲۸ سالشه ، پسر عموش عاشق دختر عمه اش بوده از ۱۷ سالگی بصورت خیلی شدید و خواستگارش بوده اما دختر عمه باهاش ازدواج نمیکرده..
پسر تصادف میکنه
۴۰ روز تو کما بوده بعد اینکه به هوش آمده بخاطر ضربات
که بهش وارد شده فراموشی گرفته..
هیچکس و هیچ چیزی را به یاد نمیاورد
اوایل آنقدر شدید بود حتی فعالیت های روزمره را نمیتوانست انجام دهد
خلاصه بعد چند روز خانواده عمه به عیادتش میان تو بیمارستان ..پسر ، دختر عمه را میبینید
پسر به دختر میگه؛ «نمیدانم تو کی هستی و چی با تو داشتم فقط میدانم تا دیدمت یک احساس به من دست داد که خیلی دوست دارم و تو را میخوام»
همکارم گفت؛ دختر عمه بعد این اتفاق تصمیم میگرید تحت هر شرایطی باشد با پسر ازدواج کند و به خانواده پسر و خانواده خودش این تصمیم را میگه که بعد اینکه خوب شد
ازدواج کنن
اما پسر تو بیمارستان فوت میکنه بخاطر مشکلات که براش بعد تصادف به وجود آمده بود