ما دخترهای غمگین شانزده ساله ای بودیم که فکر میکردیم اگر میشد رنگ موهایمان را روشن کنیم ، تکلیفمان هم روشن می شد. ما ، با ماتیک های قایمکی و کابوس های یواشکی و آرزوهای دزدکی . ما و کارت پستال هایِ « سوختم خاکسترم را باد برد ، بهترین دوستم مرا از یاد برد» ... ما و شعرهای دوران مدرسه ، اولین دست نوشته هایی که توی دفتر ِ کوچک یادداشت می نوشتیم و مشاور دیوانه به خیال اینکه این یک نامه برای پسر مردم است از ما می دزدید .ما ، که تمام عمر ترسیدیم دختر بدی باشیم . ترسیدیم مقنعه هایمان چانه دار نباشد و چشم سفید باشیم . ما که توی کتاب هایمان فروغ نداشتیم ، چون فروغ میان بازوان یک مرد گناه کرده بود ، ما فقط یادگرفتیم مثل کبری تصمیم های خوب بگیریم ، و آن مرد ؛ هر که می خواهد باشد . مهم این است که داس دارد…
ما خلال میکنیم بهش سماغ و آبلیمو میزنم خوشمزه میشه
رابرت من این زندگیو دوست ندارم شبیه ... 💔🚬 اما افسوس تورو خواستن دیگه دیره دیگه دیره 💔به من نگو دوست دارم که باورم نمیشه💔 موند به قلبم حسرتش بدست بیارمت ولی عشق همینی هست که هست بخوام نخوام ندارمت این همه گذشت و باز تازه موند برام غمت ای کاش میشد برم عقب ای کاش ندیده بودمت