سلام من آرتمیسم و ۱۹ سالمه و این داستان زندگی منه من توی یک خانواده تقریباً با وضع مالی معمولی به دنیا آمدم ولی یه مشکل وجود مشکل این بود که پدرم همیشه به مادرم خیانت میکرد و مادرم هم برای اینکه دو تا بچه کوچیک داشت و پدرش حقوقی نداشت میگفتش که وقتی بچههام بزرگتر شدن طلاق میگیرم باید به اینم اشاره کنم که من یه برادر بزرگترم دارم بگذریم این داستانی که میخوام تعریف کنم به نظرم عجیبترین خیانت بابامه که واقعاً اونجا از بابام حالم به هم خورد پس بریم سر داستان زندگیم چیزی که میخوام بگم از تقریباً ۸ سالگی من شروع میشه بابای من تقریباً ۶ ماه دیر به دیر میومد خونه ماهی یک بار میومد خونه و فقط ما رو جلوی در میدید بغلمون میکرد و حتی بالا نمیاومد که مامانمو ببینه و حتی خرجی هم نمیداد و ما عملاً پول خوراک مدرسهمونو از مادربزرگم میگرفتیم و اونجا مادرم یه افسردگی شدیدی گرفته بود و چند بار نزدیک بود که ما رو ول کنه و (خ.و.د.ک.ش.ی) کنه و همیشه مادربزرگم جلوشو میگرفت همونطور که گفتم این داستانها تا ۶ ماه ادامه داشت و ما هم فهمیده بودیم یه جای کار میلنگه تانک بابام یه شب بالاخره اومد خونه وقتی اومد خونه خیلی ناراحت بود و شروع کرد یهویی بعد از شام به گریه کردن اومد گفتش که دوست دخترم از من جدا شده چون که من بهش نگفتم که دو تا بچه دارم و زن دارم و الانم گفته باید بری زنتو راضی کنی که ستایی با بچه ها با زندگی کنیم و فرداش مامانم نمیدونه چیکار کنه و گفتش حالا آروم باش و بابام رفت فرداش زنه رو آورد شاید باورتون نشه زنت دو روز توی خونه ما مونده بود و دو روزش مثل عذاب گذشت بانک سعی میکرد مهربون باشه ولی من نمیتونستم نگاه مامانمو نبینم و درکش میکنم چون که واقعاً تو شرایط سختی بوده خلاصه اونجا یه دعوا اتفاق افتاد بعد از دو روز که خونه ما بودش و مامانم به سیم آخر کشید و با زنه و بابام دعوا کرد سنه رفتش بابامو ول کرد و بابامم فهمید چه اشتباه کرده ولی باز از این کاراش دست بر نداشت تا اینکه چند سال بعد مامانم جدا شد و ما هم به سرپرستی گرفت و اون اتفاق جدا شدن یکی از قشنگترین اتفاقات زندگی منه