هر چند وقت یه بار اش میفرستاد منم میخوردم
بینمون نفرت مینداخت
تا اینکه کارمون چند ماه پیش به طلاق کشید مادرشوهرم خودشو خیس کرد که زندگی پسرش داره به هم میخوره ازون روز دیگه نفرستاد لعنتی
و ازینجا فهمیدم که دعا میریخت
چون برای جاریم میریخت میداد بخوره فهمیده بودم
اونم غذارو نمیخورد مینداخت سطل اشتغال
منه ساده میخوردم
و هر بار غذا میفرستاد منو شوهرم دعوا داشتیم و از روز طلاق کشیده شدن دیگه نمیفرسته