اره نزدیک خونمون پارک بود و بابام چند باری اوند دنبال دخترم و برد پارک و اخرین بار زنگ زد که من اینجا نشستم دیگه جون ندارم برش دارم بیا خودت ببرش با ناراحتی لباس پوشیدم و رفتم دنبالشون هر چی گفتم بیا بریم خونه استراحت کن گوش نکرد گفت اینجا میرم پیش دوستم بنگاه معاملاتی با یه معذرت خواهی رفت اره از اون روز دو باره بابام مریض شد این دفعه با دل درد و شکم درد در حد بی قراری که نمیتونست تحمل کنه و راهی بیمارستان میشد اره خوشی هامون کم میشد و تلخی ها روبه زیاد دوباره راهمون به بیمارستان باز شد ان شاءالله هیچ کس مریض و گرفتار بیمارستان نشه از سال۹۸ تا عید ۹۹ بابام ماهی دوسه بار بستری میشد مرخص میشد به بابام زنگ میزدم میگفت خوبه خوبم تازه رسیدم خونه دوساعت بعد به مادرم زنگ میزدم که با همه شون حرف بزنم میگفتم بابا رسیده میگفت نه هنوز اونجا تازه متوجه میشدم بابام بستری شده همون لحظه حاضر میشدم و میرفتم دیدنش میگفتم مگه غریبه م که نمیگی کاری هم که از دستم برنمیاد میگفت دوست نداشتم ناراحت بشی و اسیر بشی 💔 اخرین روز مااه رمضان سال ۹۹ بابام دیگه نبود با پدر بزرگم کورس گزاشته بودن ختم قرآن کنن بابام تموم کرده بود و دومین ختمش رو شروع کرده بود