سلام دوستان،من قبل از ازدواجم کسی را دوست داشتم ومدام توی ذهنم بود،مستقیم بهم نگفت دوسم داره که منم گفتم حتما دوستم نداره،وبعد که همسرم آمد خاستگاری چند ماه تلاش کرد راضیم کنه وکلی تلاش کرد به هم برسیم وهمیشه وهمه جاهم گفت عاشقمه،منم ترجیح دادم با کسی ازدواج کنم که واقعا دوستم داشته باشه وبالاخره تصمیم گرفتم باازدواجم ودوست داشتن همسرم فکرهای اون را از سرم بیرون کنم
من اون زمان با همسرم نامزد کرده بودم وبه هیچ کس هم نگفته بودیم(فامیل اصلا درجریان نبودن)
تا یه روز که رفته بودیم خانه اون فامیلی که (من به پسرشون علاقه داشتم) واون پسره کاملا یه توجهی بهم داشت مدام نگاهم میکرد
تا زمانی که مادرم به فامیل گفت که من میخوام ازدواج کنم،اون روز خانوادهشون با پسرشون آمدن و اون روز پسرشون کت شلوار پوشیده بود تو خانه ما،هیچ وقت با کت نمی یومد،شایدم میومد ومن یادم نیست.ولی مادرش بهم میگفت که گذینه های بهتری برای تو هست ومن هیچ وقت نفهمیدم برای پسرش این حرف را میزد یا مادر من گفته بود که این چیزا رو بهم بگه.
خلاصه دم در من به مادرش گفتم که تو که اون را نمیشناسی چطوری میگی گزینه های بهتر واون لحظه حس کردم پسرش کمی شوکه شد.
این ها همه اما واگر وشایده مونم ازدواج کردم
ولی چرا از ذهنم بیرون نمیره
یه بار حس کردم فکرام خیانت به همسرمه وهمه چیزو بهش گفتم واون براش مهم نبود چون بهم اعتماد داره
هنوزم گاهی تو ذهنم میاد که اون منو دوست داشت یا نه
اصلا میخواد از ذهنم پاک شه ولی نمیشه
چیکار کنم