اوایل اتاقشو جدا کرد الان رفتارهاشم سرده همش میگفتم شاید از سره کار میاد خستس درکش کنم وغر نزنم ولی بچه هارو گذاشتیم پیش مادرم رفتیم بیرون همش حواسش به دخترهای دیگه بود تا دخترها رو میدید منو بغل میکرد بهم محبت میکرد ازاینجا جلب توجه کنه گاهی میگفت ببین چه میخندن به حرفهای من دلم شکست من التماس میکنم توخونه منو مشکلاتمو حال بدتو ببینه شبها کنارم بخوابه بغلم کنه بهم محبت کنه ولی دخترهای دیگه و کوچکترین رفتارهاشونو و واکنش هاشونو متوجه میشه
امروز بهش گلایه کردم بجای معذرت خواهی گفت اونها بمن میخندن خوشاخلاقی توچی
خسته شدم 11 سال منتظرم منو ببینه عاشقانه باهام رفتار کنه خسته شدم همش از خودم میپرسم نکنه زشتم نکنه دوست داشتنی نیستم