یه حرومزادهی بیذات که شرمم میاد از اینکه بگم پدرم بوده
کاش توی بچگیم میمرد و هیچ وقت خاطرهای ازش یادم نمیموند
اون هم چه خاطراتی
خاطرات کتکاش و توهیناش به ما
خالی نگه داشتن یخچال و سفرهی ما
و صندوق صندوق میوه خریدن برای زن دومش
بعد از همون میوهها و گوشت و مرغ و... گاهی یه ذره میاورد برای ما انگار که صدقه است.
آخرشم که تمام اموالشو به باد داد و دو دستی تقدیم اون عجوزه ی بیذات بی پدر و مادر کرد و یه خونهی فکستنی رو برای من و مادرم گذاشت و سقط شد.
گاهی یادش که میفتم دوست دارم برم از قبر بیارمش بیرون و تف کنم توی صورتش و بالا بیارم روی کل هیکلش.