داداشم خونه مامانبزرگ پدری ام رفته بود پسرعمومم پیشش بود بحث ازدواج داداشم شده بود مامانبزرگم بهش گفت خب برو دخترخاله هاتو بگیر(حالا قصه اش طولانیه یعنی منظورش این بود از طرف پدری ات که دخترعمه اته نگیر)بعد داداشم یکم داغ میکنه میگه من کی گفتم میخوام ازدواج کنم و فلان بعد مامانبزرگم میگه مگه ازدواج چشه خواهرتم (من)باید ازدواج کنه بعد همونجا سریع پسرعموم برمیداره میگه نه اونو باباش عروس نمیکنه
میگم یعنی ترسیده مامانبزرگم(سابقه داره واسه اون یکی پسرعمومم درست کرده بود گفته بود باید دخترعموتو بگیری و اینا) ترسیده با این سابقه یه وقت برای اون حرف درست کنه بیاد منو بگیره با خودش همچین فکری کرده گفته یه چیز بگم سریع تموم بشه که یه وقت نچسبوننش به من؟؟؟؟بچه ها شما جای من بودید چه برداشتی میکردید خیلی دلم شکسته از گریه دارم دق میکنم من عاشق پسرعموم بودم الان یهو یادم اومد هررررر چی فکر میکنم واقعا منظورش همین بوده یا من توهم زدم و اینجوری برداشت کردم؟میشه بهم بگید معنی حرفشو💔