ظهر ها از مدرسه خسته و کوفته میام
پسرها نمی گذارند بخوابم بعد اینکه خواب من رو پروندن خودشون می گیرن تا عصر می خوابن
همه اش درگیر درس پسرم هستم
کلاس زبانش
غذا چی بگذارم و...
شب هم برنامه همسرم...
تا دیر وقت هم کار می کنه
بعضی وقت ها منم دوست دارم بمیرم تمام زندگیم رو دویدم و تلاش کردم و می کنم، نه استراحتی نه مهمونی نه هیچی
همه اش تو شهر غریب تنها با کار خونه، بچه ها و مدرسه
یک لحظه منم دلم خواست بمیرم