دیروز رفتم محل کار پدر خواستگارم
تو تاپیکای قبلیم گفتم نامزد شدمبه اجبار با کسی که انتخاب خانوادم بود
بهش همه شرایطمو گفتم
در آخرم بهش فهموندم پای هیچ علاقه ای وسط نیستو
بخاطر دل پسرت با زندگی من بازی نکن
همون شب خانوادمو مطلع کرد قیامت شد خونمون
ولی از حرفم کوتاه نیومدم
کار به جایی رسید شوهر ابجیم داداشمو گرفت که دستش هرز نره نمیدونم چطور ولی خدا یه شبه جسارتی رو تو وجودم ریخت که باور کردنی نبود
گفتن باقی صیغه رو میبخشن
بدون اینکه بگم از قبل کارتن گرفته بودم هر چی خریدنو گذاشتم توش با اسنپ فرستادم محل کار پسره
امروز صبح رفتم محل کار قبلیم
اونام با روی بااااز قبولم کردن
دارم میرم کتاب تست بخرم که برای کنکورم شروع کنم
حالم خوبه حس آزادی دارم
دیگه افسار زندگیمو دست احدی نمیدم
هیچکس سی سال دیگه حسرتای منو گردن نمیگیره
بمونه به یادگار از روزی که دوباره به زندگی برگشتم❤️
بعد از ظهر تاپبکشو زدم
مطمئنم که تصمیمم درست بود اما هیچوقت دلم ناراحتی خانوادمو نمیخواست
بابتش دلم گرفته خیلی
کاش درکم میکردن