نمیدانی
سال از آن ماجرا گذشته است
و من هنوز بوی خاک نم خورده
آن خیابان را حس میکنم
با خود میگویم
حالا چگونه من قدم های گذشته ام را فراموش کنم
من فقط تورا اندکی از این عمر
نگاهت کردم
اما شرم
به دست پاهایم پیچید
گاهی و زمان هایی
مانند امروز و این زمان
برایت می نویسم
و باز با خود میگویم آیا من لایق عشق تو هستم
باز میگویم
برایت کافی نیستم
اگر بودم شاید جسارت آن را داشتم که بگویم
دلم میخواهد
فقط برای نخستین بار عطر موهایت را و تنت را حس کنم
من این را در ذهن خود تجسم ساختم
برای خودت ومن رویایی ساختم
در این رویا و خیال شور انگیز برای خود زندگی دارم
و تنها در آنجاست که نفس میکشم
اما تو ندانی نخواهی دانست
چون من شجاعتی هیچ نداشتم
میخواهم با خاطره های غیر حقیقی ات خدا حافظی کنم
اما مانند کودکی سال خورده
که باز هوای مادرش را میکند
من به تو وابسته ام
به همان تصاویر خیالی
ای کاش حقیقت داشتی از جنس خوشبختی
که من لحظه آن را نچشیدم