خونوادم خیلی اذیتم میکنن
با اینکه عقدم بابام کتکم میزنه
مسئولیت کارای خونه برعهده ی منه(مامانم میره سرکار جهیزیمو زودتر بخره زودتر منو بفرسته برم چون باهام حال نمیکنه)
قراره نامزدیمون دوبرابر چیزی بشه که انتظار داشتیم
ولی اصلا دلم نمیخواد
مامان بابامو نمیبخشم، به خاطر کارایی که میکنن(نمیکنن) مجبورم به هر خواسته ای تن بدم. اگه مامان بابام پشتم بودن خودم به همسرم میگفتم دوران عقدمون طولانی شه. اما الان اون برگشته این حرفو بهم میزنه. منم چون مامان بابام ازارم میدن مجبورم مخالفت کنم(البته دلیل واقعیشو قرار نیست به همسرم بگم، دلایل دیگه میارم)
حالم از زندگیم بهم میخوره. فقط یه تار مو مونده برم خودمو پرت کنم خلاص شم.
من آغوش مامانمو ندارم. آخرین باری که بغلم کرد یادم نمیاد شاید وقتی بچه قنداقی بودم...
چقدر دلم میخواست مامانم یه آدم مهربون و گرمی باشه که بغلم بگیره تو آغوشش گریه کنم اونم بگه نگران نباش خودم پشتتم هیچیت نمیشه.... ولی حیف....
الان فقط یه آغوش گرم و نرم نیاز دارم که توش زار زار گریه کنم. مثل بچه های یتیمم مامانم حضور فیزیکی داره ولی محبتشو ندارم.
اگه بخوام جلوش گریه کنم زبونشو کج میکنه ادامو درمیاره و با حرص فحشم میده
سره صبحی انقدر گریه کردم چشمام باد کردن سرم سنگین شده. کسی خونمون نیست. بهترین زمانه خودمو خلاص کنم، بلکه آغوش مادر اصلیم برگردم...