#اعتراف
اقا یه موقعیت خنده دار برام پیش امد امروز
من توی یه مغازه ایی کار میکنم مغازه بغلی مون پارچه فروشی هست یه پسر جوون کار میکنه با یه آقای سن بالا من سر کارم که هستم یکسری ها میپرسن مثلا این مغازه چیا داره چقدر هست پارچه هاش من خب خبر ندارم و این مغازه یه تایم طولانی باز نیست موقع ظهر برای همین منم تصمیم گرفتم امروز برم مغازشون پارچه ها رو ببینم بعد پسره بلند شد و احوال پرسی این داستانا بهش گفتم فقط قیمت میخوام بعد گفت قابلتونو نداره مغازه خودتونه یعنی این جمله رو اینقدر گفت من ه..ول کردم یعنی دست رو هر چی میزاشتم هرچی میگفتم این جمله رو میگفت نمی دونستم بخندم یه لحظه ذوق کردم😐😭 اصلا یادم رفت هدفم چی بود از رفتن به اون مغازه سریع خداحافظی کردم رفتم بیرون فکر کنم پنج دقیقه بیشتر میموندم مغازه رو به نامم میکرد😂😂