شوهرم عشق اولم بود ولی دوست نبودیم
پسر عمم بود
دوتامون همو دوست داشتیم شدید ولی بدون هیچ رابطه ای
تا اینکه یه مدت گذشت و من گفتم که اشتباه میکنم اونم فهمید دیگه علاقه ای بهش ندارم خیلی اصرار کرد
یادمه تو یه شب سرد زمستونی از خونشون پیاده منو رسوند خونمون و بحثشو پیش کشید
گفتم اشتباه کردم بچه بودم ازم خواست باهاش برم تا سر خیابون گفتم سردمه میخوام برم خونه کاپشنشو درآورد بهم بده من قبول نکردم
بعد چند سال عاشق کس دیگه ای شدم و خیلی همو دوست داشتیم و قصدمون ازدواج بود فقط یه سری اتفاقا افتاد و جدا شدیم
بعد از اون تقریبا ۱سال و خورده ای تنها بودم تا برام خواستگار اومد و شوهرم دیگه امون نداد و پاپیش گذاشت اول مخالفت کردم ولی بعدش بله رو دادم