شوهرم پارانویید دوست داره همش خونه باشم یا با خودش برم بیرون تقریبا تموم اطرافیانش اینطورین اونا خانوماشون از شرایط راضی هم نیستن ولی خب هیچکاری نمیکنن همش خونه من توخونه بودن بیماری دق میکنم چندسال اول تا ازدواج کردیم ویکی دوسال رفتاراش خوب بود بعد کم کم خجالتش ریخت و اذیتاش شروع شد من عاشقققق درس خوندن واستقلالم از بیکاری متنفرم منحس بی ارزش بودن بهم درست میده و عذاب میکشم انقدررر توخونه غصه میخوردم چرا تو سن جوونی مث مامانام ققط بشور بپز اینا بخدا بد نیستا من اینطوریم چون باشگاه اینامنمیذارع خب بدتر این حس دارم چندسال پیش انقدر اصرار کردم راضی شد برم دانشگاه تقرببا تو فاملیشونتابو شکنی بود همه عمس العمل خوبی نداشتن اونهی غر میزد ول کن نمیخواد بری من کنمیذارم بری سرکار
طولانی شد الان ادامش مینویسم