نمیدونم به جان مادرم یه روز من لخت بودم داشتم لباس عوض میکردم اون موقع ها تو عقد بودیم خونه هم خالی بود ولی اتاق و شوهرم فرش کرده بود
دیدم بابا بزرگش کلید انداخت اومد تو یالا هم نکرد
اومد پشت اتاق میخواست در و باز کنه من اون تو داشتم سکته میکردم
شوهرم و گفتم گفت میخواسته چیزی برداره
همین الآنم داییش کلید میندازه میاد تو حیاط برق دم خونه رو روشن میکنه میره
اینا زوره خونه خالی نیست که کلید بدی بقیه