مرگ یبار شیونم یبار
من از همسرم که باهم کلی خاطرات خوب داشتیم و منو از حفظ بود و بیشتر از خودم میشناخت و رفیق و پایه کارام بود و کنار هم اگه یه ماهم تو یه خونه دربسته بودیم حتی حوصله مونم سر نمیرفت و زندگی مشترک رو بلد بودیم جدا شدم
بنا به دلایلی خودم خواستم
اولش خییییلییییی سخت بود احساسم هنوز باهاش بود ولی منطقم دیگه نه پس تصمیمم برای ادامه ندادن قطعی بود
از همه جا بلاکش کردم با اینکه زنش بودم و هنوز هستم و هییییچ سراغی ازش نمیگرفتم انگار که وجود نداره
ولی یه وقتایی به خاطر یه سری دادگاه ها مجبور بودم ببینمش و بعد دادگاه باهام صحبت میکرد و دوباره بهم میریختم
ولی الان که چندماهه ندیدمش و ازشم خواسته بودم تحت هیچ شرایطی بهم زنگ نزنه و پیام نده و خودمم با کار سرکرم کرده بودم خودم رو و بهش فکر نمیکردم حالم بهتر شده و داره از ذهنم کم کم پاک میشه