شام رفتیم خونه پدر شوهرم یکی از پسرام نیومد خونه موندن
سرشام خواهر شوهرم مجردها و از من و همسرم بزرگتره
اصلا هیچوقت سر سفره نمیاد آشپزخونه تنها غذا میخوره
بعد مشغول خوردن شدیم مادر شوهرم گفت واسه بچه غذا بگیر گفتم باشه حالا دخترش از اونور هی نمیخواد هرمی میخواد غذا بخوره میومد . اینجا از این خبرا نیست .غذا بی غذا
خیلی نفهم و حسوده شوهرمو کلا لاله
پدرش گفت بلند دهنتو
خیلی دلم شکست آخرم یکم آوردم بچم نخورد آخه دست پختشون اصلا قابل خوردن نیست
نه تمیزن نه آشپزی بلدن .ولی این سالها همش بخاطر شوهرم میرم . هیچوقت ایراد نمیگیرم از غذاشون. یکساعت داشت غررغر میکرد غذا نبربراش
پسرم چهارده سالشه