دقیقا یک سال پیش به طور سنتی با یه ادمی اشنا شدم برای ازدواج قرار شد یه مدت در ارتباط باشیم ببینیم اخلاقامون بهم میخوره یا نه
انقد خودشو مشتاق نشون میداد چقد برام گل میخرید و کادو و…
تو اون مدت یه سری رفتارا ازش دیدم ک خودمم مردد بودم ب این ازدواج مثلا هی ازم ایراد میگرفت چرا جای جوش رو صورتت هس(حالا من اصن جای جوشام معلوم نیست این انقد دقت میکرد )
۵ کیلو اضافه وزن داری چرا لاغر نمیکنی
چرا عینک میزنی چرا نمیری چشاتو عمل کنی و…
با اینکه من از همه لحاظ ظاهر و شغل و تحصیلات بهش سر بودم🤦🏼♀️
آخر سر هم یه داستانی پیش اومد و فهمید بابام هر از گاهی تریاک میکشه و گفت من اگ اینو میدونستم اصن وارد رابطه نمیشدم و ب این خاطر تموم کرد.
اینم بگم من بابام شاغله آبرو داره ب ما میرسه هیچی کم نذاشته برامون اصلا هم از قیافش چیزی معلوم نیست ، حالا این سر یه قضیه فهمید ک نمیتونم بگم اینجا
واقعا ناراحتم ک تمام اون چندماهی ک باهاش تو رابطه بودم کلا سر کار بودم،هی خام الکی دوستت دارم گفتناش شدم
ما دوطرفه تموم کردیم ولی من ب خاطر مشکلات اخلاقی ک ازش دیدم گفتم تموم کنیم اما اون ب خاطر چیزی ک اصن ربطی ب من نداره…
تواون چندماه واقعا بهش وابسته شده بودم ب هرحال اولبن تحربه اشناییم بود. ی ماه بعد جدایی اتفاقی دیدمش تو خیابون و رفتم سمتش ک حرف بزنم باش.میدونم اشتباه کردم سرزنشم نکنید
مث ی غریبه و مزاحم باهام برخورد کرد
از اون موقع از خودم متنفر شدم