خیلی مهربون خوش قلبم
باهرکی رفت امد کردم بهم ضربه زد
با خالهام دیدم حرفامو ب هم خبر چینی میکنن دختر عموا و زنموام پشت سرم حرف میزدن حرف درس میکردن.جاریام ب خونم تشنه بودن و شوهرامون هی باهم حرفشون میشد
کلا کات کردم بمرور نرفتم نیومدن
فقط با خاهرام مادرم رفت امد داریم اونم چون وضع مالی خاهرام از من بالاس خودشونو برام میگیرن حتی مادرم چون جایی جز رفتن ب خونش نداشتیم رو نمیداد بی ارزش میکرد هرروز میرفتم چنساعتی مینشستم اما تصمیم دارم هفته ای یک یا دوبار برم.پولم ندارم هی برم تفریح بیرون بادخترم.حس تنهایی دارم رفیق هم ندارم