بذار یک خاطره از مادربزرگ طرف پدریم بگم ...خانم خیلی زرنگی بود ...وقتی ۱۵ سالم بود زمستان فوت شد ...
یک شب تو خواب پسر بزرگش که کارمند هم هست میاد... یکم خسیسه.... با پسرش دعوا میکنه و میگه چرا برای من خیرات نمبفرستی ؟ .. باید برنج خیرات کنی 😂💔خیلی مادربزرگم برنج دوست داشت ...
عموم هم تو شهری که زندگی میکرد هم زادگاهش غذا پخش کرد ... خدابیامرز همیشه حواسش به همه چیز بود