روزهای جمعه شبیه به کودکیست خیره به عروسک های پشت ویترین
شبیه به بغضی که نه آمدنش ونه رفتنش به خواست تونیست!
انگاری درعزای آرزویم نشسته ام بی آنکه لباسی تیره به تن داشته باشم قلبم درتاریکی مطلق فرو رفته
شبیه به مادری چشم انتظار تیک تاک ساعت شکنجه اییست که نیامدن کودک گمشده ام را به رخم میکشاند
غروب هایش، وای از غروب هایش که شبیه خنجری ست که درعین گرما وصمیمیت سرد و بی رحمانه به پشتت ضربه میزند
گویی که مرده ایی، بی انکه شیون وزاری کنند، بی آنکه مادرت گیسوهای سپیدش را روانه ی مزارت کند، یاکه بوی شیرینی حلوا حیاط را پرکند و پدر قطره های اشکش را مهمان خاک کند گوشه ی دنج اتاقت جان داده ایی
همه میروند آدم ها با خاطره هایشان غم با دلتنگی اش
خنده با سرزندگی اش حتی جمعه هم با غربت و غریبانگی اش میرود همه درگذرند جز آنکه باید بگذرد وبرود!
او را انسان نه اوراچوطنابی میبینم که به چاه افکنده شد و یوسف را بیرون اورد اورا شبیه به جام آبی برلبان تشنه ام دراوج خستگی خواهم دیدم
مثال او میشود برگرداندن ماهی به دریا بعد ازصیدشدن
ناجی ها هرگز فراموش نمیشوند هرگزنمیروند...