سه سال پیش پدرم جشن عقد من و تالارگرفت ۱۰۰ مهمون ما بود ۱۳۰ مادرشوهرم شایدم بیشتر
هرکیو تونسته بود گفته بود
مثلا دخترعمو جاریم با خانواده اش و خاله ای جاریم و خانواده جاریم و پدر بزرگ و مادر بزرگ جاریم
حالا داداشش جاریم عروسیشه من و شوهرم دعوت نیستیم
مادرشوهرم میگه نباید توقع داشته باشی دعوتت کنن گرونیه دیگه
خب سه سال پیش هم گرونی بود
خیلی از این کاراش حرصم میگیره که آنقدر مارو احمق فرض کرد هرکاری دلش خواست کرد
الان به شوهرم غر برنمم فایده نداره فقط یاده کاراش میفتم حرص میخورم
آدرس ننه شوهرتو بده برم خفه اش کنم
مادرشوهر نباید دعوت کنه ها عروسی یکی دیگه اس
مادر شوهرت از ایناس اگ شرایطشو داشت قطعا تیغی میشد
اشکال ما اینه جواب نمیدیم
همونجا میگفتی مادر جان وقتی دختر عموی جاریم دعوت بوده توی مراسم ما ، من توقع دارم سر مراسم برادرش دعوت باشیم
خدا شاهده توی عروسی ما مادرشوهرم همه کادوها رو زد زیر بغلش رفت ، بعد مادر من سینی نون پنیر درست کرد ، موقع عقد تشریفاتی داد دست پدرشوهرم , اونم گذاشت روی میز، مردم برداشته بودن خورده بودن
دو دفعه به من گفت مادرت چرا سینی زو نچرخوند بین مردم. مگه مادر من گارسونه؟؟
دفعه دوم شوهرم پرید بهش
ولی به خودم قول دادم اگه دفعه دیگه بگه بهش بگم مادرجان دلتو بزرگ کن، یه سینی نون پنیر از یادت نمیره ,جای من بودی رنگ کادوهات رو هم نمی‌دیدی چیکار میکردی
چقدر وقاحت دارن بخدا
رفتن که نمیرسد ولی همه رو بکن تو چشم مادر شوهرت ریزبه ریز بگو بهش حتی شده به جاریت بگو
