یه عمه نمک نشناس دارم
باهاش خیلی صمیمی بودم از بچگی هر حرفی داشتیم بهم میگفتیم اونم الان متاهله ولی زمان مجردیش از دوستی هاش و کاراش خبر دارم
الان رابطمون شکرآب شده از اولم خودش شروع کرد هی حرف و تیکه و کنایه به خانوادم انداخت... در کنارش خونه ما هم پلاس بود دیگه منم کم اوردم ب خانوادم گفتم اینا کی میرن اگ نمیرن من برم هتل خانوادمم از دستش ناراحت بودن اونام یه حرفایی زدن حالا ب گوشش رسیده زنگ زده ب مادر بزرگم ک ابروی منو خانوادمو میخواد ببره چون خبر داره الان توی رابطم با یه پسری میخواد بگه به همه ولی خداشاهده عاشقشم و برا ازدواج میخوایم همو فقط فعلا موقعیتش نیست
منم آتو هایی ک ازش داشتم اشارع کردم فک کنم ترسید یکم