پست
vip.mahva
•
دنبال میکنید
۶۲
vip.mahva
چســبِِ زخــم ، ۱
" اوایل شهریور ۱۳۹۰ "
بعضی زخمها را نمیشود بخیه زد...
فقط یک چسب زخم میخواهند تا یادمان برود هنوز درد میکنند.
تابستون داشت نفسهای آخرش و میکشید،
اما گرمای شور و شوق تو خونه ما تازه داشت اوج میگرفت.
چند روز بیشتر به جشن بلهبرون مهرگان، برادرم، نمونده بود و همه با لبخندهایی پر از شوق، غرق تدارکات بودن.
لباس زیبای بلندِ مجلسی که چند ماه پیش انتخاب کرده بودم رو پوشیده بودم
باعث شده بود زیبایی اندامم دو چندان به چشم بیاد
دامن راسته و طراحی شیکش، حس زیبایی خاصی بهم می داد
ولی الان که اومده بودیم خونه نامزد مهرگان حس میکردم لباسم تنگ شده و اذیتم می کنه
مدام زیپش باز میشد .
احساس میکردم یه تکون کافی باشه تا همهچی بریزه به هم.
اضطراب مثل خوره افتاده بود به جونم.
با آتنا، نامزد مهرگان، در میون گذاشتم.
لبخند زد و گفت یکی از لباساش رو میده تا عوضش کنم.
اشاره کرد که طبقه بالاست.
همون حرف سادهاش کمی از نگرانیهام کم کرد. پلهها رو با احتیاط بالا رفتم، اما هر قدم مثل تیکتاک یه بمب بود که به لحظهی ترکیدن نزدیکتر میشد.
از خواستگاری به بعد دیگه خونهشون نیومده بودم. نمیدونستم اتاق آتنا کدومه.
به اولین اتاقی که رسیدم، درو باز کردم با این امید که خودش باشه.
اما از چیدمان اتاق معلوم بود اشتباه اومدم.
برای چند لحظه همون جا وایستادم.
صدای باز شدن زیپ، مثل صدای پاره شدن شاهرگم بود.
جلوی آینهای که گوشهی اتاق بود ایستادم، تلاش کردم زیپ و بالا بکشم.
تصویرم تو آینه حیرتزدهام کرد.
لباس با وجود تمام ناراحتیش، شکلی خیرهکننده به اندامم داده بود.
دلم نمیخواست عوضش کنم...
و درست تو همین لحظه، دری که داخل اتاق بود باز شد....
این رمان هست