2777
2789
عنوان

دنبال رمانم

46 بازدید | 5 پست

رمانی که روز عقد داداشش اشتباهی میره اتاق داداش زن داداشش همه فکر می کنن باهم رابطه دارن  

داخل اینستا اسمش چسب زخمه اسم دختره مهوا اسم پسره سیاوش 

فق اینستاهس؟دنیای رمانوگشتی یانه

وشبی ک مادرم واس همیشه رفت من بزرگ شدم روحت شاد مادرم 1404/2/6من تواین تاریخ برای همیشه بی مادرشدم،حاضربودم ی عمرجموجورت کنم مامانم مریض باشی نوکریتوکنم ولی زنده باشی قدرتوندونستم 🖤هیچکس نفهمیدک من همون بچه لوس خانواده بودم که با رفتن مادرم نابودشدم،زندگی نمیکنم فق زندم همین😔

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

اسمش زدم هیجا نیست شما می تونید پیدا کنید شوهرم نمیزاره اینستا نصب کنم

منم اینستا ندارم از دنیای رمان میخونم اکثرا

وشبی ک مادرم واس همیشه رفت من بزرگ شدم روحت شاد مادرم 1404/2/6من تواین تاریخ برای همیشه بی مادرشدم،حاضربودم ی عمرجموجورت کنم مامانم مریض باشی نوکریتوکنم ولی زنده باشی قدرتوندونستم 🖤هیچکس نفهمیدک من همون بچه لوس خانواده بودم که با رفتن مادرم نابودشدم،زندگی نمیکنم فق زندم همین😔

پست

vip.mahva


دنبال می‌کنید

۶۲

vip.mahva

 چســبِِ زخــم ، ۱


" اوایل شهریور ۱۳۹۰ "

بعضی زخم‌ها را نمی‌شود بخیه زد...

فقط یک چسب زخم می‌خواهند تا یادمان برود هنوز درد می‌کنند.

تابستون داشت نفس‌های آخرش و می‌کشید،

اما گرمای شور و شوق تو خونه ما تازه داشت اوج می‌گرفت.

چند روز بیشتر به جشن بله‌برون مهرگان، برادرم، نمونده بود و همه با لبخندهایی پر از شوق، غرق تدارکات بودن.

لباس زیبای بلندِ مجلسی که چند ماه پیش انتخاب کرده بودم رو پوشیده بودم

باعث شده بود زیبایی اندامم دو چندان به چشم بیاد

دامن راسته و طراحی شیکش، حس زیبایی خاصی بهم می داد

ولی الان که اومده بودیم خونه نامزد مهرگان حس میکردم لباسم تنگ شده و اذیتم می کنه

مدام زیپش باز میشد .

احساس می‌کردم یه تکون کافی باشه تا همه‌چی بریزه به هم.

اضطراب مثل خوره افتاده بود به جونم.

با آتنا، نامزد مهرگان، در میون گذاشتم.

لبخند زد و گفت یکی از لباساش رو می‌ده تا عوضش کنم.

اشاره کرد که طبقه بالاست.

همون حرف ساده‌اش کمی از نگرانی‌هام کم کرد. پله‌ها رو با احتیاط بالا رفتم، اما هر قدم مثل تیک‌تاک یه بمب بود که به لحظه‌ی ترکیدن نزدیک‌تر می‌شد.

از خواستگاری به بعد دیگه خونه‌شون نیومده بودم. نمی‌دونستم اتاق آتنا کدومه.

به اولین اتاقی که رسیدم، درو باز کردم با این امید که خودش باشه.

اما از چیدمان اتاق معلوم بود اشتباه اومدم.

برای چند لحظه همون‌ جا وایستادم.

صدای باز شدن زیپ، مثل صدای پاره شدن شاهرگم بود.

جلوی آینه‌ای که گوشه‌ی اتاق بود ایستادم، تلاش کردم زیپ و بالا بکشم.

تصویرم تو آینه حیرت‌زده‌ام کرد.

لباس با وجود تمام ناراحتیش، شکلی خیره‌کننده به اندامم داده بود.

دلم نمی‌خواست عوضش کنم...

و درست تو همین لحظه، دری که داخل اتاق بود باز شد....

این رمان هست

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز