بابام به شوهرم گفته به عسل بگو بعد زایمان راه بره
بعد شوهرم بهش گفته شما بگید شما بزرگترید
بابامم گفته نه اون اخلاقش گنده چیزی بهش نمیگم تو بگو
در حالیکه تاپیکامو ببینید من کلا تو بارداری زایمان و دستگاه زردی بچه همه اش تنها بودم شاغلم هستم و قبل زایمان همه اش کار خونه و بیرون میکردم
همه چی رو هم برای بعد زایمانم اماده کرده بودم مثل غذاها که خودم کارامو بکنم
بعد اینجوری نشستن پشت سر من حرف میزنن
اصلا گیریم اخلاق من گند چرا بابام شت سرم به شوهرم حرف میزنه؟
انقدر این چیزا رو ازشون دیدم رو هر کار و حرکتم حساس شدم که همه رو از خودم راضی نگه دارم وسواس فکری گرفتم
شوهرمم بهم گفت هیچ کس جرات نداره باهات حرف بزنه چه بابات چه مامانت چه من
منم گفتم اونا اینطوری تربیتم کردن خودشونم اینطورین یدونه تو رو برای خودم امن میدونستم که تو هم لنگه ی همونایی
حالم بد بود تمام تروما ها و خاطرات بدم رو بهش گفتم
واکنشش چی بود؟
گفت همه این تجربه ها رو دارن فلان بیسار بعدشم رفت خوابید
یه بغل ساده هم منو نکرد
گفتم یا برام ارزش قائل شو همراهم باش یا طلاق بگیریم
میگه برو به مامان بابات بگو طلاق میخوام
گفتم منو گذاشتی لای منگنه نه ممو میخوای نه نمیخوای
میگه تند تند گریه کردناتو تموم کنی خاله زنک بازی درنیاری همه چی زندگیمون خوب میشه
نمیدونم شاید حق با اونه ولی واقعا نیاز داشتم امشب یکم بهم محبت کنه
حس میکنم به زور تحملم میکنه
گفت اگه از من جدا شی هم هیچ مردی تحملت نمیکنه
گفتم اره وقتی پدر مادرمم منو نمیخوان معلومه که هیچ کس دیگه ای هم منو نمیخواد