خواستم ی منبر پیرمردی براتون برم
مشکل اینه که انگار هیچ اتفاق و هیچ چیزی اونقدر ارزش نداره که خودت رو بکشی. اگه یکی وسط راه ولت کرده رفته، اگه همه چیزی که داشتی رو از دست دادی، اگه تنت پر زخمه، اگه حتی نمیتونی رو پاهات وایسی، هیچکدوم انگار دلیل محکم و با ارزشی برای دل کندن از این دنیا نیست. البته که زندگی هم اونقدر چیز با ارزشی به نظر نمیاد، زندگیای که هر روزش گریه و بغضه زندگیای که هر صبحی که چشمتو باز میکنی با خودت میگی «چرا زندهام؟» زندگیای که دلت به هیچ چیزی خوش نیست. همه این چیزا باعث میشه آدم سردرگم بشه. سردرگم و مستاصل و بیچاره مثل روز آخری که رفتی امتحان بدی و وسط سالن امتحان با صدای بلند گریه کردی و همه نگاهت کردن. مثل اون لحظه ای که پا روی شخصیت و غرور و هر چیزی که داشتی گذاشتی و التماس کردی که پیشت بمونه و اون فقط بهت یه کلمه جواب داد «نمیتونم!». بگذریم! فکر کنم همش همون جملهی سبیدو باشه «هیچ چیز همه چیز نیست و همیشه بقیهای هست»