ای دلبریت دلهرهی حضرت آدم
پلکی بزن و دلهرهام باش دمادم
پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم
تا کاسهی تنبور و سه تاری بتراشم
هر ماه ته چاه نشد حضرت یوسف
هر باکرهای هم نشود حضرت مریم
گاهی غزلم! گم شدن رخش بهانست
تهمینه شود همدم تنهایی رستم
تهمینه شود بستر لالایی سهراب
تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم
تهمینهی من ترس من این است نباشد
باب دلت این رستم بی رخش پر از غم
ناچاری ازین فاصلههایی که زیادند
ناچاری ازین مردن تدریجی کم کم
هرجا بروم شهر پر از چاه و شغاد است
بگذار بمانم که فدای تو بگردم
من نارون صاعقه خورده تو گل سرخ
تو سبز بمان، من به درک، من به جهنّم