من پدر مادر ندارم
مامانبزرگمم دو ماه فوت شده
بیشتر وقتا خونه عمم میمونم
خونه مامانبزرگمم عموهای معتادم هستن و چند روز خواهر معلولمم از بهزیستی اوردن اونجاست
عموهام هیچ کدوم سر کار نمیرن
منم واقعا پولم تموم شد خواهرم بیمارستان بستری شد واقعا پول قرض کردم نداشتم
عمومزنگ زده لیست داده اینو اونو نداریم
عمم هم به من گفت پول ندارم گفتم بخدا منم ندارم
بعد گفت باشه من میخرم کی بگم ببره اونجا
منم همینجوری یهو بی منظور گفتم وای نه من نمیتونم ببرم خواهرمو نمیخوام ببینم دیروز دعوام شد باهاش (داروهاشو عمدا نمیخوره)
ناراحت شد گریهههه مگه من گفتم تو ببر گفتم نه بخدا من یهو چیزی که از ذهنم گذشتو بلند گفتم منظوری نداشتم
قهر کرد رفت
به من میگه من ازت انتظار ندارم ولی رفتارش یچیز دیگست
دیرپزم سر این که چرا خواهرتو گردن نمیگیری دعوام کرد
بعد زبونی میگه نه من نمیذارم تو بچه معلول گردن بگیری نامزدی باید ازدواج کنی بری
نمیفهممش باهاش حرف میزنم یچیز میگه
عملش یچیز میگه
به خودشم میگم که من قوی نیستم نمیتونم مثل تو باشم اونجور که تو دوست داری همراهت باشم
تو جواب میگه نه تو مثل بچه منی من انتظار ازت ندارم
ولی زنگ میزنم رفتم دنبالشم باهام حرف نمیزنه
چیکار کنم؟
برم خونش؟
جا ندارم برم سر خاک مامانم مونم؟