یبار تو فضای عمومی حالم بد شد خیلی یدفعه بیهوش شدم
یعنی تک تک نفسای خودمو یادمه مثل اینکه روح از بدنت جدا شده باشه انگار همه جا سیاه و سفید بود چندتا مرد و زن کنارم بودن و رهگذر حواسشون به من نبود داشتن حرف میزدن من سرشون داد میکشیدم میگفتم دارم میمیرم کمکم کنین نمیشنیدن حتی بهشون میزدم با دستم ولی دستم بهشون نمیخورد بعد دیگه یادم نمیاد بنده خداها منو بلند کرده بودن برده بودن براشون که تعریف کردم گفتن کل مدت بیهوش بودی اصلا کسی نه داد کشید سرمون نه بهمون کوبید