یاد مجردیم افتادم چقد مامانم اذیتم میکرد چقد تو خونه سر مسائل بیخود دعوا میکرد
اوقات همه رو تلخ میکرد
همیشه منو تخریب میکرد با حرفاش اعتماد بنفس منو میورد پایین.
من تا سنم قانونی شد گواهینامه گرفتم بابام ماشین خرید برای منو داداشم ولی مامانم نمیذاشت سوار بشم میگفت تو نمیتونی
مدرک فوریت های پزشکی گرفتم نذاشت آمپول دستم بگیرم
رفتم پرسنل داروخانه شدم هر روز بخاطر خاستگار وازدواج میومد آبروی منو میبرد.
یه جاهایی خودمم مقصر بودم اما مادرم پشتم نبود که تو زندگی به پیشرفت دلخواهم برسم شرایط درس خوندن تو خونه رو نداشتم مادرم ثبات اخلاقی نداره و نداشت.
دختر خواهر شوهرم از من 9سال کوچک تره
گواهی نامه گرفته مادرش داره تقلا میکنه ماشین بخره براش. چقد کمکش کرد کنکور داد رشته خوبی قبول شده میخواد بره دانشگاه
مادرم همیشه با من دعوا میکرد ازدواج کن زندگی و زهرمارم میکرد. دختر خواهر شوهرمو میبینم بغض میکنم
دلم میخواد منم شوهرم پشتم بود دانشگاه میرفتم درسمو ادامه میدادم. انگار این شده برام حسرت