این برا صبح هست . سرکار بودم ... جوابمو بدین
حالا خونه هم نیست ولی اینجا هم نه . دوست ندارم اینجا باشم چون شاد نیست . همکارامم حرف نمیزنن خوب هم نیستن و من فکر می کنم این چه کاریه دارم . آخه به چی دلمو خوش کنم . حقوق خوبش . راه نزدیکش . چی داره واسه من ...
کارم. با معلولانه
من برم خونه هم تازه پدر مادرمم پیر هستن . اونجا هم شادی نیست . نمیگم ناشکرم میگم اون خنده ساده هم نیست . سخته بمومی اینجا ... یعنی واقعا دوست دارم اینجا نباشم
دوستمو صبح دیدم تو دفتر اسناد هست فکر کنم . گفت چهارده و نیم میگیره . با لیسانس ... اون وقت من با فوق ۹
بحثم حقوق نیست . نمیدونم دلیل اصلی دوست نداشتن کارم چیه ولی قطعا شاد نبودن اینجاست ...
خودم دوست دارم شاد باشم بگم بخندم اما با کی . همکار که صفر . بچه ها هم که متوجه نمیشن ...
پس خلا خودمو چطور برطرف کنم ... صبح هام که انگار بی مود ترین هستم . عصر رو هم به خواب میگذرونم
خوشبحال اونی که کمترین شادی ها رو داره و ذهنش اونو میسازه
بچه ها میخوام شروع به درس کنم نمیتونم