توی جاده برام یک بيسکوئيت باغ وحش خریده بود.
هر کدوم شکل یک حیوون بود.
چقدر اون بيسکوئيت خوب بود. اصلا تموم نمی شد
رفتیم مشهد داخل حرم من را بدون روسری راه ندادن
برام یک روسری خرید
موقع برگشتن هم برام کتاب قصه خرید.
دلم می خواد باز هم با پدرم دو تایی بریم سفر
اومدم چای بخورم تی وی داشت فیلم پدر را نشون می داد
یک دکه توی جاده بود.تو فیلم نشون داد
که به مسافرها آب یخ و نوشابه و اینا می فروخت
مثل همون دکه ای بود که اون سالها پدر من برام اون بيسکوئيت را خرید.
همینطوری دارم گریه می کنم
یاد اون مسافرت افتادم
جمعه ها من و بابام با هم می رفتیم دربند
برام یک پشمک بزرگ می خرید
و یک کاسه آش
وقتی دانشجو بودم برام قابلمه های کوچیک و کتری کوچیک و تن ماهی و روغن و .... می خرید می اومد دیدنم.
😢😢😢😢😢😢😢
دلم تنگ شده
شانس من است دو دقیقه اومدم پای تی وی
اینا هم فیلم پدر را گذاشتن 😭😭😭😭