ما یه خانواده پنج نفره ایم، بچه اخرم و دوتا برادر بزرگتر از خودم دارم
توی چندین سال زندگیه پدر مادرم مدام دعوا توی خونه بوده
که از همون بچگی ما همش دعوا و ناراحتی و گریه دیدیم
یه روزی داشتم فکر میکردم و دیدم بابام اصلا هیچ جای زندگیم نبوده
هرخاطره ای که یادم میاد انگار بابام اصلا داخلش نیست
حتی برای خانواده خودش هم هست اما برای ما نیست
همیشه یا تفریح بوده با دوستاش یا توی فکر یه شغل دوم بوده که اخرشم شکست خورده یا سرکار بوده
پدر مادرم ۵۰ سالشونه چندین ساله که باهم زندگی میکنن
دیشب بابام بعد ۵ روز تفریح و مسافرت اومد خونه
از همون دیشب سرش توی گوشیه هرچی مادرم باهاش حرف میزد بابام داشت اینستا میچرخید
امروز صبحم که داشت با دوستاش برنامه میریخت برای روز جمعه برن تفریح دوباره
برادربزرگترم افسردگی شدید داره حالش اصلا خوب نیست
مامانم داشت میگفت چرا حال پسرتو نمیپرسی ... که بازم دعواشون شد
اخرم پدرم از خونه رفت بیرون
مادرم گریه و گریه که توی چندین سال زندگی فقط من بار زندگی رو تحمل کردم اقا دنبال خوش گذرونی بوده
که کلا تقصیر پدرم بود این دعوا و حرفای مادرمم درست بود
حالا چندین ساله همش فکر میکنم اگر بابام توی خونه نباشه ما ارامش داریم
و این فکرم عذاب وجدان بهم میده
پدرمه دوسش دارم ولی باید پدری هم بکنه
درسته بزرگ شدیم ولی الان بیشتر بهش نیاز داریم و کلا نیست
چیکار کنیم از دستش