صبح زود با همسرم رفته بودیم دوچرخه سواری ، برگشتنی ساعت ۷ اینا بود ، یه اقا با دخترش بود داشت بهش میگفت میخوای بچرخیم تا تایمت برسه من صبر میکنم
حالا من سال ۸۸ کلاس اول بودم 😂پاییز مثل الان نبود گرم باشه ، اون موقع خیلی زود سرما شروع میشد ،مامانم ساعت ۶ صبحححح بیدارم میکرد ، بابامم که همیشه ی خدا عجله داشت که دیر نرسیم کله ی صبح هنوز افتاب درنیومده منو میبرد سمت مدرسه چند بار انقدر زود رسیده بودم که اولین نفر تو مدرسه بودم 🤣از سرما میلرزیدم یه گوشه کز میکردم تا بقیه بیان ، یه بارم بخدا در میزدیم تا نگهبان مدرسه در و باز کنه ، انقدم سریع بابام میرفت که یه بار میخواستم یه چیزی بزارم تو کیفم شیشه ی ماشین پایین بود کیفم پرت شد بیرون از ماشین😆😆بزرگوار انضباط و آن تایمی اولویت اولشه