🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢
🪢🪽🪢🪽
🪢🪽🪢
🪢🪽
🪢
💟سرگذشت واقعی
عنوان داستان:#دختری_بنام_مهتاب_6
🪶 قسمت ششم و پایانی
« من و مادر و پدر نتوانستیم مانعش شویم. او با عصبانیت و در حالیکه چشمانش کاسه خون شده بود از خانه بیرون رفت.
ای کاش می توانستم یک جوری به بابک خبر بدهم که برای مدتی از اینجا برود.
اصلا عشق مرا فراموش کند و به شهر خودشان بازگردد.
غلامرضا رفت و من چقدر دعا کردم این ماجرا ختم به خیر شود ...
اما نشد...
آنچه نباید اتفاق می افتاد، اتفاق افتاد. غلامرضا با همان دوستش که ما را دیده و رد بابک را گرفته بود، به خانه او رفته و جلوی در خانه با او گلاویز شده بودند.
غلامرضا با چاقو به جان بابک افتاده بود. همسایه ها به پلیس خبر داده بودند. غلامرضا و دوستش که نتوانسته بودند از مهلکه فرار کنند دستگیر شدند. بابک هم نرسیده به بیمارستان جان داده بود.
بعد از اینکه حکم قصاص انجام شد و غلامرضا رو اعدام کردن، روزگارم سیاه تر از قبل شد.
هر کی از راه می رسید به من تف و لعنت می فرستاد که باعث شده بودم دو تا جوون راهی سینه کش قبرستون بشن.
چهار، پنج ماه بعد از اعدام غلامرضا از خونه فرار کردم و اومدم تهران.
دیگه نمی تونستم اون فضا رو تحمل کنم. دیگه نمی تونستم ناله و نفرین پدر و مادرم و حرف های اطرافیان رو تحمل کنم.
اومدم تهران که واسه خودم یه زندگی تازه شروع کنم.
همون روز اول دل به گفته های یه زن میانسال که توی اتوبوس سرصحبت رو باهام باز کرد، خوش کردم و به دام افتادم.
صبا خانم! ده سال از اون اتفاق شوم می گذره.
هنوز نتونستم بابک رو فراموش کنم. همین که چشم روی هم می ذارم بابک و موتورش میاد جلوی چشمم.
دیگه چیزی نمونده که دیوونه بشم
« مهتاب سرش را میان دست هایش گرفت و گریه سرداد.
او در تهران گول قصه های زن میان سالی که گفته بود خیرخواه انسان های بی پناه است و اطرافیان به خاطر مهربانی اش مامان صدایش می زنند، را خورد
و بعد با ترفندهای آن ماده گرگ در اختیار باند خرید و فروش دختران فرار قرار گرفت.
مهتاب با گریه ای جگر سوزانه می گفت:» احساس خفگی می کنم صبا! ای کاش من هم مرده بودم.
ای کاش غلامرضا اول منو می کشت.
« به او گفتم:» گذشته رو فراموش کن. برای بابک و برادرت طلب آمرزش و رحمت کن. دیگه اشتباهات گذشته رو تکرار نکن.« خوب می دانم حرف هایم خنده دار بود. مهتاب معرفت به خرج داد و نخندید.
او که حس کرده بود این چند جمله را برای خالی نبودن عریضه بر زبان آورده ام، لبخند کمرنگی زد و دستم را در دستش فشرد و گفت:» از زندگی سیر شدم. نجات از این جهنم لعنتی که اسیرش شدم فقط با مرگ ممکنه.
برام دعا کن، دعا کن این رهایی هرچه زودتر اتفاق بیفته.
« سرم را پائین انداختم.نمی دانستم چه بگویم؟ مهتاب خداحافظی کرد و رفت.
دردل گفتم ای کاش غلامرضا طور دیگری رفتار می کرد. طوری که هم خودش زنده بود و هم مهتاب در کنار بابک زندگی می کرد نه اینکه...
هر چند بابک نیز باید در چارچوب سنت ها و قوانین و شرع عمل می کرد. او باید مادرش را به خواستگاری می فرستاد نه اینکه بخواهد...
🪶 پایان
🪢
🪢🪽
🪢🪽🪢🪽
🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢