2777
2789

دوستان داستان نوشته من نیست یا داستان من پس درموردش ازمن سوال نکنین 



احترام همو نگه دارین و تاپیک رو به حاشیه نبرین ❤️


... 


داستان واقعیه امیدوارم لذت ببرین 🦋 


ازدرک و شعورتون ممنونم 💝 

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢

🪢🪽🪢🪽 

🪢🪽🪢  

🪢🪽

🪢

💟سرگذشت واقعی 


عنوان داستان: #دختری_بنام_مهتاب_1


🪶 قسمت اول


✍تو از دیروز تا حالا چه مرگت شده دختر!

 دیروز که از مدرسه اومدی هول و دستپاچه بودی. هر چی پرسیدم چی شده حرفی نزدی. فوری دویدی توی اتاقت و درو بستی.

 گفتی می خوای درس بخونی و لب به غذا نزدی. موقع شام هم که هیچی نخوردی و گفتی به خاطر استرس امتحانات میلی به غذا نداری و اشتهات کور شده. تا خودصبح نه خودت خوابیدی و نه گذاشتی ما چشم روی هم بذاریم.

 راه اتاقت تا حیاط رو رفتی و اومدی. اینم که وضع و حال الانته. 

چشمات که اینطوری از بی خوابی پف کرده. رنگ و رخت شده عین گچ دیوار. 

از کله سحر هم بلند شدی و آماده نشستی تا ساعت هفت بشه و راه بیفتی بری مدرسه!


می ترسیدم به مادر نگاه کنم. نگران بودم چشمانم رازم را برملا کند. خودم را زدم به کوچه علی چپ و همانطور که روبروی آینه ایستاده و مقنعه ام را مرتب می کردم گفتم: 

»مامان جان! دیروز که بهتون گفتم. چند روز دیگه امتحانام شروع می شه. امسال سال آخره. باید خودمو واسه کنکور آماده کنم. اینا به نظرتون نگرانی نداره؟

« مادر سرش را تکان داد و گفت: »چه می دونم والا؟ داداشتو که می شناسی. حال و روز دیروزتو که دیده گیر داده نکنه کسی توی راه مدرسه مزاحمت شده باشه.

« با شنیدن این حرف دل ضعفه گرفتم. برای چند لحظه پاهایم سست شد اما با خودم فکر کردم اگر»غلامرضا« دیروز مرا دیده بود زنده ام نمی گذاشت. پس فوری به خودم مسلط شدم و در حالیکه کتاب هایم را درون کیفم می گذاشتم گفتم: »آره مامان جان! داداش غلامرضا را خوب می شناسم. می دونم شما و بابا چقدر براش ارزش قائلید و چقدر بهش بها می دید. می دونم چقدر غیرتیه و اگه توی کوچه ببینه که یه مرد از کنار خواهراش رد می شه چطور رگ غیرتش باد می کنه. 

اینم خوب می دونم که شما و بابا غلامرضا رو خیلی بیشتر از من و اون دو تا خواهر دیگه م که ازدواج کردن و رفتن سر خونه و زندگی خودشون، دوست دارین. 

با این وجود اما بهش بگین خیالش راحت باشه چون کسی مزاحمم نشده!


« مادر اخمی به چهره نشاند و گفت:» این چه طرز حرف زدنه؟ آدم درباره برادر بزرگترش اینطوری حرف می زنه؟ غلامرضا خوبی و صلاح تو رو می خواد. مگه بده نسبت به ناموسش غیرت داشته باشه؟

« کیفم را روی دوشم انداختم و با ناراحتی گفتم:

» نه، بد نیست. اما این خیلی بده که داداش به خودش اجازه میده توی هر کاری دخالت بکنه. من دختر بزرگی هستم. خوب و بد خودم روتشخیص می دم. اگه کسی مزاحمم شده باشه خودم میتونم از پسش بربیام.

 تازه، فقط این نیست که....



🪶 ادامه دارد....


🪢

🪢🪽

🪢🪽🪢🪽 

🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه

🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢

🪢🪽🪢🪽 

🪢🪽🪢  

🪢🪽

🪢

💟سرگذشت واقعی 


عنوان داستان:#دختری_بنام_مهتاب_2


🪶 قسمت دوم


تازه، فقط این نیست که. داداش به خودش اجازه می ده توی کوچکترین کارای من دخالت کنه. این دخالت کردناش رو هم به پشت گرمی اجازه ای که تو و بابا بهش دادین انجام میده.

« مادر با دلخوری نگاهم کرد و گفت: »بعد از اینکه بابات از روی داربست افتاد و کمرش آسیب دید و نتونست بره کارگری، غلامرضا درس و مدرسه رو ول کرد و مثل یه مرد واقعی رفت دنبال کار. برای خواهراش جهیزیه خرید و اونا رو عروس کرد و فرستاد خونه بخت. زندگی و سرو سامون گرفتن خودش رو بیخیال شده.


 می گه تا آبجی کوچیکه عروس نشه من زن نمی گیرم. 

انقدر تو رو دوست داره که هر خواستگاری تا حالا برات اومده رو بی اونکه بذاره من بهت بگم رد کرده. 

میگه آبجی کوچیکه با اون دو تا فرق می کنه. 

اون باید با کسی ازدواج کنه که واقعا لایقش باشه.

 اون بیچاره انقدر هوای تو رو داره که پشت سرش اینطوری حرف بزنی؟ می دونی اگه بشنوه چقدر ناراحت می شه؟


« با طعنه گفتم: »آره می دونم داداش چقدر دوستم داره! واسه همینه که هر چند وقت یکبار یه بهونه پیدا می کنه و حسابی کتکم می زنه. چون داداش اجازه نمیده با هیچ کدوم از دوستام رفت و آمد داشته باشم. 


یادته سر قضیه اون دوستم که اومده بود خونه مون چقدر کتکم زد؟ گفت من می شناسمش. درباره ش حرفای خوبی نمی زنن. گناه دختر بیچاره رو شست و منو مجبور کرد باهاش قطع رابطه کنم.

 بعدشم، مطمئنم شما بهش گفتی که من از دیروز به قول خودت آدم دیگه ای شدم.اصلا نمی دونم؟ انگار خوشت میاد داداش رو بندازی به جون من که انقدر چغلی منو پیشش می کنی؟


« اینها را گفتم و سپس به سمت در راهافتادم. لای در را که باز کردم صدای مادر را شنیدم که می گفت: 

»خیلی بی چشم و رویی دختر!« بی اعتنا به حرف مادر در را بستم و به سمت مدرسه راه افتادم.

به تندخویی و این نوع صحبت کردم مادر عادت داشتم.


اون از بین چهار فرزندش فقط غلامرضا را قبول داشت و با اوخوب و مهربان بود. اصلا همین مادر به غلامرضا آنقدر پرو بال داده بود که حتی در کار دو خواهر دیگرم دخالت کنه.


 با یادآوری اتفاقی که دیروز هنگام بازگشت از مدرسه افتاد، قلبم مثل یک گنجشک کوچک شروع به زدن کرد.

دهانم خشک شده بود. به کوچه تنگ و باریکی که آن پسر جوان را دیروز آنجا دیده بودم رسیدم، نامه رو از کیفم درآوردم و شروع به خواندنش کردم. از دیروز چقدر نذر و نیاز کرده بودم که نامه به دست غلامرضا یا مادرم نیفتد. اگر آن را می دیدند کارم ساخته بود. ...


🪶 ادامه دارد....



🪢

🪢🪽

🪢🪽🪢🪽 

🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه

🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢

🪢🪽🪢🪽 

🪢🪽🪢  

🪢🪽

🪢

💟سرگذشت واقعی 


عنوان داستان: #دختری_بنام_مهتاب_3


🪶 قسمت سوم


از دیروز چقدر نذر و نیاز کرده بودم که نامه به دست غلامرضا یا مادرم نیفتد. اگر آن را می دیدند کارم ساخته بود. 

از دیشب بیش از صدبار آن را خوانده بودم. تمام جملات آن را از بر شده بودم.


 این اولین باری بود که چنین جملاتی را خطاب به خودم می خواندم. اولین باری بود که کسی چنین احساساتی نسبت به من پیدا کرده بود.

 نامه را دوباره توی کیفم گذاشتم. همین که خواستم قدم بردارم او که حالا می دانستم نامش »بابک« است، سر راهم سبز شد. ترس برم داشت. 

فوری دور و برم را نگاه کردم تا مبادا کسی مرا ببیند. بابک به آرامی گفت: »نامه رو خوندی؟« اگر کسی از راه می رسید و مرا با او می دید، خبرش فوری به گوش غلامرضا می رسید و آن وقت او به هیچ کداممان رحم نمی کرد.

و هردویمان را تکه تکه می کرد.


 آب دهانم را به سختی قورت و سرم را به علامت تایید تکان دادم.

بابک لبخندی زد و در حالیکه خیره نگاهم می کرد گفت: 

»جوابت چیه؟

« سرم را پائین انداختم. تمام بدنم گر گرفته بود. خواستم بروم اما نگذاشت. سد راهم شد. 

در نامه اش هم نوشته بود که فردا برای جواب گرفتن خواهد آمد. من و من کنان گفتم ،

اینجا یه شهرستان کوچیکه. همه همدیگه رو می شناسن و خبرا زود پخش می شه. تو رو خدا دیگه نیا سراغم. من اهل دوستیای اینطوری نیستم.

« بابک با لحن مهربانی گفت: »چند وقتیه که زیر نظر دارمت. می دونم اهل دوست پسر و این حرفا نیستی. خب، منم عاشق همین وقار و نجابتت شدم. بعدشم، من مثل پسرای دیگه نیستم که یه مدتی با یکی دوست بشم و احساساتش رو به بازی بگیرم و بعد ولش کنم. من تو رو دوست دارم و دلم می خواد باهات ازدواج کنم.


 بعد از سربازی اومدم شهرستان شما. پسر عموم تو یکی از کارخونه های شهر صنعتی شهرستان شما برام کار جور کرد. اینجا یه خونه اجاره کردم.

 پدرم خیلی وقته فوت کرده. خواهرا و برادرام ازدواج کردن. 

مادر پیرم اومد اینجا و با من زندگی می کنه. درآمدم بد نیست. دیگه موقع سرو سامون گرفتنمه. 

تو رو که دیدم عاشقت شدم. 

چند ماه قبل یه روز مثل همین امروز که شب کار بودم و صبح داشتم برمی گشتم خونه دیدمت. 

همون موقع که نگاهم به نگاهت افتاد بهت دل باختم. 

دیروز اگه سرراهت سبز شدم و حرفای دلمو که توی کاغذ نوشته بودم دادم دستت، واسه خاطر این بود که بدونی عزمم رو برای رسیدن به تو جزم کردم....



🪶 ادامه دارد ...


🪢

🪢🪽

🪢🪽🪢🪽 

🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه

🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢

🪢🪽🪢🪽 

🪢🪽🪢  

🪢🪽

🪢

💟سرگذشت واقعی 


عنوان داستان:#دختری_بنام_مهتاب_4


🪶 قسمت چهارم


اگه دوستم داشته باشی هیچی برای رسیدن به تو جلو دارم نیست.

« قلبم می خواست از جا کنده شود. 

عرق از سرو رویم می بارید. بی آنکه حرفی بزنم و جوابی بدهم تا مدرسه یک نفس دویدم.

 آنقدر ذهنم درگیر بابک و حرف هایش بود که آن روز از درس معلمان هیچ سر در نیاوردم. راستش، احساس خوبی داشتم. از اینکه یک نفر مرا آنقدر دوست داشت احساس غرور می کردم


 خودم را در لباس سفید عروسی تصور می کردم؛ در حالیکه با یک دسته گل قشنگ کنار بابک ایستاده بودم. 

دلم می خواست داد بزنم و به همه بگویم او عاشقم شده اما بعد به خودم نهیب می زدم که:

»خاکبرسرت کنن، آخه چرا با یه نامه و چند تا جمله عاشقانه اینطوری بهم ریختی؟

 اصلا از کجا معلوم بابک راست بگه؟

تو که شناختی از اون نداری.

 از کجا معلوم قصدش سو استفاده کردن نباشه؟

 و سپس چشمان بابک در نظرم می آمد و در دل می گفتم:»نه، بابک از اون پسرانیست. اون مزاحم نیست. می خواد با من ازدواج کنه.

« من و بابک پس از آن چندین بار همدیگر را درآن کوچه باریک دیدیم. فقط در حد ثانیه. فقط در حد نگاه. 

بابک می آمد و فوری نامه ای به دستم می داد و می رفت. او جواب می خواست. می خواست نظر مرا بداند تا با مادرش به خواستگاری ام بیاید.


 دلم می خواست برایش بنویسم که من هم دوستش دارم اما هربار خودم را جمع و جور می کردم و با خودم می گفتم:»باید سنگینی و متانت خودت رو حفظ کنی. مگه بابک نگفت اگه منو انتخاب کرده واسه خاطر این بوده که مثل دخترای دیگه اهل لوس بازی و این حرفا نیستم؟

 خوب حواستو جمع کن. غرور دخترونه ت رو حفظ کن. 

پسرا از اینکه یه دختر خیلی زود بله رو بگه بدشون میاد. باید سربدوونیش.

 بذار برای رسیدن به تو سختی بکشه.


« عشق بابک خواب و آسایش را از من گرفته بود. نامه هایش را پس از چندین بار خواندن در سوراخ سمبه های اتاقم پنهان می کردم مبادا به دست کسی بیفتد. بابک بی صبرانه منتظر جواب بود. در نامه هایش برایم می نوشت:

» تو نمی دونی توی دلم چی می گذره؟ اگه می دونستی اینطوری منتظرم نمی ذاشتی.

« خدا خدا می کردم هفته ای که او باید شیفت شب در کارخانه می ماند زودتر برسد.

 چون فقط آن روزها بود که می توانستم موقع رفتن به مدرسه او را که از سرکار به خانه اش می رفت ببینم. 

بابک در همان کوچه باریک و خلوت روی موتورش که خاموش بود می نشست و انتظارم را می کشید. وقتی از کنارش می گذشتم آهسته سلام می داد و می گفت:

» تو رو خدا زودتر جواب بده. دیگه طاقت دوری از تو رو ندارم.

« با شنیدن این حرفها قند توی دلم آب می شد...



🪶 ادامه دارد... 


🪢

🪢🪽

🪢🪽🪢🪽 

🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه

🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢

🪢🪽🪢🪽 

🪢🪽🪢  

🪢🪽

🪢

💟سرگذشت واقعی 


عنوان داستان:#دختری_بنام_مهتاب_5


🪶 قسمت پنجم 


« با شنیدن این حرفها قند توی دلم آب می شد.

هربار که او را می دیدم صورتم داغ می شد. قلبم نزدیک بود از شوق بایستد. در وجود بابک مهربانی خاصی بود که دلگرمم می کرد. او می توانست مرا خوشبخت کند. هرروز که می گذشت احساس می کردم بیشتر از دیروز دوستش دارم.

دیگر وقتش رسیده بود جوابی به او بدهم تا به قول خودش از بلاتکلیفی بیرون بیاید. آری، اینگونه بود که بعداز دوماه حرف دلم را برایش نوشتم. 


نوشتم دوستش دارم و بی صبرانه منتظر روزی هستم که با هم ازدواج کنیم.

 نوشتم منتظر روزی هستم که با مادرش به خواستگاری ام بیاید.

 نوشتم صدایش برایم قشنگ ترین موسیقی دنیاست.

 نوشتم وقتی او را می بینم از شادی و شور و شعف می شوم همچون پرنده ای سبکبال. 

حرف های دلم چهار صفحه شد.


لحظه شماری می کردم صبح فردا از راه برسد. نامه ام را لای کتابم گذاشتم و منتظر گذشت زمان ماندم.

لحظه ها چقدر دیر میگذشتند.

بابک با موتورش جلوی دیدگانم بود. آن شب خواب با چشمانم قهر کرده بود. گمان می کردم از شوق دیدن بابک است. از شوق اینکه او فردا حرف های دلم را خواهد خواند. نمی دانستم دلشوره حادثه ای که در شرف وقوع بود اینگونه به جانم چنگ انداخته و بی تابم کرده بود...

 آن روز صبح مثل همیشه عازم رفتن به مدرسه شدم. بابک در همان کوچه منتظرم بود. نزدیکش که رسیدم کاغذها را از کیفم درآوردم و به دستش دادم ..

که ناگهان همان موقع صمیمی ترین دوست برادرم توی کوچه پیچید....

 به سرعت از بابک دور شدم. رعب و وحشت وجودم را پر کرده بود. دعا می کردم دوست غلامرضا متوجه نامه نشده باشد. ندیده باشد آن لحظه ای را که نامه به دست بابک دادم.


کلی نذر و نیاز کردم و پس از مدرسه با قدم هایی لرزان به سمت خانه راه افتادم. دلم شور می زد.

فکر هزار راه می رفت. یکی، دو ساعت بعد غلامرضا از راه رسید.

 کارد می زدی خونش در نمی آمد. 

می ترسیدم به چشم هایش نگاه کنم. همچون ببری زخمی به سمتم هجوم آورد و موهای بلندم را دور دستش پیچاند و گفت:»

 اون مرتیکه عوضی که بهش نامه می دادی کیه؟« انکار کردم. گفتم نمی دانم و از چیزی خبر ندارم.

ضربات سهمگین دستان سنگین غلامرضا به صورتم فرود می آمد. عربده زنان گفت:

» رفیقم  دیده داشتی بهش نامه می دادی. دیده اون حرومزاده زل زده بوده بهت و داشته بروبر نیگات می کرده!

« انکار فایده ای نداشت

دلم را به دریا زدم و به امید اینکه غلامرضا منطقی و عاقلانه برخورد کند همه چیز را گفتم. 

گفتم بابک جوان پاک و نجیبی است که قصد دارد با من ازدواج کند.

غلامرضا حرف هایم را شنید اما منطقی و عاقلانه برخورد نکرد. همچون دیوانه ها فریاد می زد که:

» اول اونو می کشم، بعد تو رو. حقش رو می ذارم کف دستش تا بفهمه مجازات چشم داشتن به ناموس مردم چقدر سنگینه!....


🪶 ادامه دارد....


🪢

🪢🪽

🪢🪽🪢🪽 

🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه

🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢

🪢🪽🪢🪽 

🪢🪽🪢  

🪢🪽

🪢

💟سرگذشت واقعی 


عنوان داستان:#دختری_بنام_مهتاب_6


🪶 قسمت ششم و پایانی 


« من و مادر و پدر نتوانستیم مانعش شویم. او با عصبانیت و در حالیکه چشمانش کاسه خون شده بود از خانه بیرون رفت. 

ای کاش می توانستم یک جوری به بابک خبر بدهم که برای مدتی از اینجا برود. 

اصلا عشق مرا فراموش کند و به شهر خودشان بازگردد.

غلامرضا رفت و من چقدر دعا کردم این ماجرا ختم به خیر شود ...

اما نشد...

آنچه نباید اتفاق می افتاد، اتفاق افتاد. غلامرضا با همان دوستش که ما را دیده و رد بابک را گرفته بود، به خانه او رفته و جلوی در خانه با او گلاویز شده بودند.

 غلامرضا با چاقو به جان بابک افتاده بود. همسایه ها به پلیس خبر داده بودند. غلامرضا و دوستش که نتوانسته بودند از مهلکه فرار کنند دستگیر شدند. بابک هم نرسیده به بیمارستان جان داده بود.

بعد از اینکه حکم قصاص انجام شد و غلامرضا رو اعدام کردن، روزگارم سیاه تر از قبل شد. 

هر کی از راه می رسید به من تف و لعنت می فرستاد که باعث شده بودم دو تا جوون راهی سینه کش قبرستون بشن.


چهار، پنج ماه بعد از اعدام غلامرضا از خونه فرار کردم و اومدم تهران. 

دیگه نمی تونستم اون فضا رو تحمل کنم. دیگه نمی تونستم ناله و نفرین پدر و مادرم و حرف های اطرافیان رو تحمل کنم.

اومدم تهران که واسه خودم یه زندگی تازه شروع کنم. 


همون روز اول دل به گفته های یه زن میانسال که توی اتوبوس سرصحبت رو باهام باز کرد، خوش کردم و به دام افتادم. 

صبا خانم! ده سال از اون اتفاق شوم می گذره.

 هنوز نتونستم بابک رو فراموش کنم. همین که چشم روی هم می ذارم بابک و موتورش میاد جلوی چشمم.

دیگه چیزی نمونده که دیوونه بشم

« مهتاب سرش را میان دست هایش گرفت و گریه سرداد. 

او در تهران گول قصه های زن میان سالی که گفته بود خیرخواه انسان های بی پناه است و اطرافیان به خاطر مهربانی اش مامان صدایش می زنند، را خورد 

و بعد با ترفندهای آن ماده گرگ در اختیار باند خرید و فروش دختران فرار قرار گرفت. 


مهتاب با گریه ای جگر سوزانه می گفت:» احساس خفگی می کنم صبا! ای کاش من هم مرده بودم. 

ای کاش غلامرضا اول منو می کشت.

« به او گفتم:» گذشته رو فراموش کن. برای بابک و برادرت طلب آمرزش و رحمت کن. دیگه اشتباهات گذشته رو تکرار نکن.«  خوب می دانم حرف هایم خنده دار بود. مهتاب معرفت به خرج داد و نخندید. 

او که حس کرده بود این چند جمله را برای خالی نبودن عریضه بر زبان آورده ام، لبخند کمرنگی زد و دستم را در دستش فشرد و گفت:» از زندگی سیر شدم. نجات از این جهنم لعنتی که اسیرش شدم فقط با مرگ ممکنه. 

برام دعا کن، دعا کن این رهایی هرچه زودتر اتفاق بیفته.

« سرم را پائین انداختم.نمی دانستم چه بگویم؟ مهتاب خداحافظی کرد و رفت. 


دردل گفتم ای کاش غلامرضا طور دیگری رفتار می کرد. طوری که هم خودش زنده بود و هم مهتاب در کنار بابک زندگی می کرد نه اینکه... 

هر چند بابک نیز باید در چارچوب سنت ها و قوانین و شرع عمل می کرد. او باید مادرش را به خواستگاری می فرستاد نه اینکه بخواهد...


🪶 پایان 

🪢

🪢🪽

🪢🪽🪢🪽 

🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢🪽🪢

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792