امروز که جمعه بود از صبح رفته بود دنبال کاراش عصر اومد ناهار خورد من خونه مادرم بودم من بهش گفتم خوب پیچوندی من اینجا تنها دلم گرفت گفت میریم بگردیم بعد که اماده شدیم رفتیم تو راه یادم اومد مادر بزرگم ناخوشه گوشی برداشتم زنگ بزنم حالشو بپرسم گفتم گفت ولش کم الان زنگ نزن من ناراحت شدم چیزی نگفتم گوشی رو گذاشتم بعد گغت دیگه حالا باد نکن ناراحت بشی بری رو اعصاب گفتم نه مهم نیست ..ولی خودش دیگه حرفی نزد بعد اومدیم تو خونه من لجم گرفت چون بهم محل نداد من بهش گغتم چرا گفتی زنگ نزن جواب نداد دستشو کشیدم جواب نداد بعد صورتشو گرفتم سمت خودم😥گفتم جوابمو بده لج من در نیار گفت چون تو احمق نمیدونی وقت گردش نباید جایی زنگ بزنی(من نزدیک چریودی م هست که البته هبچ وقت اهمیت نمیده)دیگه ادامه دادیم تا دعوا بالا گرفت گفت دیگه باید کمتر کنارت باشم تو روانی هستی و از این حرفا .غذا نداشتیم گفتم املت درست کنم میخوری گفت اره پختم اوردم قبلش یه قرص میخواست من پرت کردم براش گغت درست بده باز اخماش رفت تو هم خلاصه غذا اوردم نون کم داشتیم گفت برو بگیر گفت نمیرم باز من بحث کردم اونم دنبالش گرفت الانم راخت خوابیدع کاش بیدار میشد من لجمو سرش در میاوردم😭😭