قضیش خیلی طولانیه من اون وقتاا 6 سالم بود بابام رفت با وجود مامانم یه زن دیگ گرفت للبته صیقه 99 سالس بنده خدا مامانم 10 سال جنگ راه انداخت دعوا گرفت و ... تموم تلاشش و میکرد ک این زنیکه جدا شه و پاشو خونه ما نزاره بابامو این زنیکه هم تموم تلاششو برای عکس این ماجرا انجام میدادن خلاصه چند سال پیش مامان من الزایمر گرفت زوال مغزی حتی بدتر از الزایمر بابام این و هرازگاهی میبره خونه زن دومش رابطه مامانم و اونوخانونه هم الان . بد نیست .. خلاصه ما رفته بودیم با خاهرم خونه اونا قرار شد زنونه بریم فروشگاه لباس بخریم خاهرم ب بابام گفت کارتت بده قرص های مامان رو هموبخریم من دیدم چشای این زنیکه برق زد با شوخی ب بابام گفت پس ماهم لباس میخریم با کارتت بابامم گفت ن چیز دیگه ای نخرید چند روز دیگ باید بریم دکتر (دکتتر مامانم) کارت و من گرفتم و گزاشتم جیبم داروخونه ک بودیم این زنیکه رفت جلو صف گفت کارت و بده من بخرم گفتم خدم میخرم نیازی نییست بعد این از حرصش زد گوشی من از دستم افتاد بعد دیدم . داره میره سمت لوازم ارایشی بهداشتی دیدموبرای خودش چتد تا چند تا کرم داره انتخاب میکنه همین ک اومدیم پذیرش حساب کنیم گفتم عهههه رمز کارت یادم رفت از داروخونه اومدم بیرون زنگ زدم بدبابام از شانس اونم اشغال بود انقد طولش دادم اومدم دیدم زنیکه کثافت خدش حساب کرده قرصای مامانمم حساب کرده بود دلم خنک شد میخاست اون چرت و پرت هارو با کارت بابام حساب کنه 😢😧تو فروشگاه هم طوری چسبیده بودم ب کارت ددی ک انگار یکی میخاست بگاپتش