خونه پدری من تهران هست و من عاشق همسرم شدم و قبول کردم که بیام شهر اونا که یه جای خیلی محروم هستش و با خونواده اون تو یه ساختمون زندگی کنم.خیلیا بهم گفتن این کارو نکن ولی چون عاشق همسرم شده بودم گوش ندادم.الان که ۳ سال از ازدواج من میگذره و بچه دار هم شدم کمبود امکانات اینجا بدجورعذابم میده.همه اش به اون روزایی فکر میکنم که همه چی داشتم و چقدر برای خودم مستقل بودم ولی برای فرار از تنهایی ام تن به ازدواج دادم.تازه خانواده شوهرم و مخصوصا مادر شوهرم آدم خوبی نیست و کسی هم اینجا ندارم که بخوام رفت و آمد کنم.واقعا به پوچی رسیدم به این فکر میکنم که چطور بچه ام اینجا میخواد مدرسه بره و بزرگ بشه.از خانواده شوهرم فقط همسر من تحصیلات داره و اونم الکی مدرک گرفته.توروخدا کمکم کنین که از این حالت دربیام و لطفا نگین طلاق و این حرفا که من هیچوقت این کار رو نمیکنم.فقط راهنمایی ام کنین که چطور روحیه ام رو به دست بیارم مرسی.