وقتی ۵ ساله بوده دم غروب رو به تاریکی خانوادش متوجه میشن انیس نیستش پرجمعیت هم بودن خانواده ها و هرشب هم خونه همدیگه بودن پدر خیال میکنه بچه خونه داداششه مامانه هم فکر میکرده پیش پدرشه
تا اینکه مطمئن میشن بچه واقعا خونه کسی و گمشده
همون شبانه خانوادش و مردم روستا از این چراغا دست میگیرن میفتن دور روستا و تو زمینا و اینور اونور میگردن
اما دختره که همون خاله پدرمه میگفت میخواستم برم دنبال بابام تو زمینا اما راهو گم کرده رفته تو کوه
میگفت یه خانمی چادری اومد پیشم تا صبح کنارم موند گفت من پیشتم نگران نباش از هیچی هم نترس (فکرشون کن تو دامنه کوه اطراف روستا بالاخره درنده و گرگ و کفتار هم اون منطقه زیاد بوده ایناش هیچی خانمه کی بوده اصلا هنوز برای همه حتی همون خاله بابام سواله که کی بود)
دم صبح بهش میگه بابات اینا الان میان اینجا دنبالت و خداحافظی میکنه میره دیگه همون لحظه هم پیداش میکنن
جالب نیس؟
بنظرتون امامی پیغمبری بود؟