اسی سعدی یه حکایت داره تو گلستان
میگه دختری رو به یه پیرمردشوهر دادن
که پیرمرد همه جوره می ذاشتش رو سرش و عاشقش بود و خرجش می کرد
نموند و طلاق گرفت و رفت زن یه پسر بی پول بدبخت داغون شد که کتکش می زد
با این حال خداروشکر می کرد که از دست اون پیرمرد نجاتش داد