خیلی وقته دلم ازش پره سر جریانهای مختلف اینکه گاها حس مرد بودن ازش نمی گیرم
سر مهمونیای فلامیلاشون تازه زوجا همش باهم میشینن حتی اونایی ک قبل ما ازدواج کردن اونوقت ایشون فرار می کنه قسمت مردا میشینه که پیرو مجردان
بیرون دستشو قبلاً میگرفتم هی میگفت زشته و فلان
تا یکم تو خونه با صدای بلند شوخی کنم بازم میزنه تو ذوقم که همسایه شنید و خجالت می کشه و....
اون حس خوب و امنیتی که باید بگیرم دیگ نمی گیرم بااینکه چندماه بیشتر از عروسیمون نگذشته بارها هم بهش تذکر دادم این چیزا واسم مهمه
امشبم خونه فامیلاشون مهمون بودیم یکی از فامیلاشون که باهاش راحتم گفت برو پیش شوهرت بشین گفتم دوست داشته باشه خودش میاد
به شوهرمم گفتم فلانی اینطور گفت ولی دیگ واسم مهم نیست نیومدم چون دیگه مثل قبل این چیزا نمیزارم ناراحتم کنه بهت بیتفاوت شدم اینطوری نه تو اذیت میشی نه من
حالا رفته تو فکر و ناراحتی تا خونه یه کلمه هم حرف نزد حق دارم دیگه؟چطور یه مرد اینقدر بی ذوق و سرد رفتار می کنه انتظار داره واسش بمیرم!