یه وقتایی یادم میاد چه موقعیت خوبی داشتم و چقدر بابتش ذوق و شوق داشتم
از روی این ذوق و شوقم مینشستم واسه دوستام تعریف میکردم که چقدر موفق شدم و دارم موفقتر هم میشم. فکر میکردم اونا هم ذوق میکنن.
اما یعدها فهمیدم حسم اشتباه بوده و چقدر این مووضوع آزارشون میداده.
تا اینکه یه شبه همهش طی یه اتفاق عجیب از دستم رفت.
همش حس میکنم چشم خوردم. حس میکنم نباید ازش حرف میزدم. نباید چشمی رو دنبالش میکشوندم.
الانم دیگه از دست رفته و فقط یه حسرت بزرگ ازش مونده و خوشحالی اون دوستنماها