من چون با برادر و خواهرم سن هامون نزدیک بود و اونا کوچیک تر بودن مادرم نمیدونم نمیرسید یا بلد نبود خیلی صمیمی نبود باهام هیچ وقت.
خیلی مهربونه ها مثلا همیشه حتی الان که دوتا بچه دارم لقمه میگیره برامون .هر غذای خوشمزه ای که بپزه سهم مارو برمیداره حتما.
وقتی اونجاییم به زور هر نوع خوراکی که داره میاره و میوه پوست میگیره آجیل پاک میکنه میگه باید بخورید.
اما توی سن نوجوونی و کودکی هیچوقت درست و حسابی بغلم نکرد
هیچوقت احساس صمیمیت نکردم که بخوام باهاش دردل کنم.
اگر هم چیزی می فهمید به پدرم میگفت و بقیه میگفت.
هیچوقت در مورد بلوغ و پریود و اینا باهام حرف نزد.
این باعث شده الان که میخواد باهام صمیمی باشه من یه گاردی نسبت بهش داشته باشم. که باعث عذاب وجدانم شده.
اما اصلا نمی تونم روش حساب کنم.
خیلی حس بدیه.
چون خیلی به بچه هام محبت میکنه.
انگار مادرم دوست داشتن و محبت رو توی غذای خوب و خوردن میدید و میبینه.
محبتشو اونجوری نشون میده.